...:::: پلک تر عشق ::::...

میگویم که گفته باشم این مطالب از خودم نیست. با اجازه نویسندگان آن، اونارو اینجا میذارم...

...:::: پلک تر عشق ::::...

میگویم که گفته باشم این مطالب از خودم نیست. با اجازه نویسندگان آن، اونارو اینجا میذارم...

من اول که این کـــــــــــار، سر داشتم                     دل از ســـــر به یکبــــــــار برداشتم
سر انداز در عاشـــــــــقی صادق است                     که بد زهره بر خویشتن عاشق است
 اجـــــــــــل ناگهان در کمــــــــینم کُشد                    همـــــــــان به کــــه نازنینــــــم کُشد
چو بی شک نبشته است بر سر، هلاک                     به دست دلآرام خوشــــــــتر هلاک
نه روزی به بیچــــــــارگی جان دهی؟                    همان به که در پای جانــــــــان دهی

سعدی"بوستان"

 

                               

                                                                 خدا حافظ

از محبت تلخها شیرین میشود           از محبت مس ها زرین می شود

از  محبت  خارها   گل میشود            از محبت سرکه ها حل می شود

از محبت سنگ روغن می شود         بی محبت موم  آهن می شود

حضرت مولانا 

آنگاه که پیامبر را از عشق پرسیدند ......

... آنگاه به پیامبر گفتند:

            با ما از عشق

                           بگو

و او سر برآورد و به مردم نگریست

        و سکوتی سخت در میانه افتاد.

                پس به آوازی عظیم لب به سخن گشود :

 

چون عشق اشارت فرماید قدم به راه نهید ؛ 

گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق .

 

 و چون بر شما بال گشاید ؛ سر فرود آورید به تسلیم ؛

اگر چه شمشیری نهفته در این بال ؛ جراحت زخمی بر جانتان زند .

 

و آن هنگام که با شما سخن گوید ؛‌یقین کنید کلامش را ؛

گرچه آوای او رویای شما در هم کوبد و فروریزد ؛ آنچنان که باد شمال صلابت باغ را .

 

هشدار !!! عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب می کشاند و هم او که سرچشمه رویش است هرس میکند .

هم به فراز آید بلندای قامتتان را به تمامی و نازک ترین شاخه هاتان را که زیر تابش خورشید به رقصند و اهتزاز ؛‌ با دست های مهربان خویش بنوازد؛

و هم به عمق رود تا سخت ترین ریشه هاتان در دل خاک؛ و به ارتعاش در آورد از بن .

چون ساقه های بافه ی ذرت ؛ خویشتن به وجود شما احاطه کند .

به خرمن گاه بکوبدتان که برهنه شوید .

غربال کند تا که از پوسته وارهید .

به آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی .

و خمیری سازد نرم ....

پس به قداست آتش خویش سپارد تان ؛ باشد که نان متبرکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را .

.....و این همه را از آن روی می کند عشق که مستوری دل بر شما باز گشاید ؛ تا به حرمت این معرفت ؛ ذره ای شوید قلب حیات را .

 

..حال که این متن را خواندید می خواهم تفسیر خلاصه و کوتاهی از آن برایتان بنویسم :

<< چون پیامبر بعد از شنیدن پرسش به مردم مینگرد مردم را در نتظار پاسخ و ساکت می بیند . بعد از مدت کوتاهی لب گشوده و به قداست عشق و حرمت آن اشاره می کند که << چون بر شما بال گشاید سر فرود آورید >> و نیز << یقین کنید کلامش را >> پس از آن پیامبر هشدار می دهد مردم را ؛ بدانید عشق همانطور که به عرش میرساند ؛ به فرش می کوبد ؛ پس بشناسید آنچه را که بدان عشق می ورزید که اگر به حق باشد به قوت خداوندگار به عرشتان می رساند >>

دوستان کریسمس مبارک

امیدوارم در این سال جدید موفق و سربلند باشید....

تو همواره مهربان باش...

اگر بعضی افراد، بی منطق و خود محورند،

تو همواره آن ها را ببخش

اگر نسبت به دیگران مهربانی ولی آن ها تو را به خودخواهی متهم می کنند،

تو همواره مهربان باش

اگر فردی موفق هستی ولی در نهایت تعدادی دوست دروغین و تعدادی دشمن حقیقی به دست آورده ای،

تو همواره بکوش تا موفق شوی

اگر صادق و یکرنگ هستی و ممکن است دیگران فریبت دهند،

تو همواره صادق و یکرنگ باش

هر آن چه طی سالیان ساخته ای ، ممکن است فردی در یک لحظه ویران کند،

تو همواره در حال ساختن باش

اگر به شادابی دست یابی، ممکن است دیگران به تو حسادت ورزند،

تو همواره شاد باش

خوبی های امروز تو، ممکن است فردا فراموش شود،

تو همواره خوب باش

بهترین چیزی را که در توان داری به دنیا هدیه کن ، حتی اگر کوچک است،

تو همواره بهترین ها را هدیه کن

زیبایی عشق به سکوت است نه به فریاد زیبایی عشق به تحمل است نه خرد شدن و فروریختن عشق خیالی است که اگر به واقعیت بپیوندد تمام شیرینی اش را از دست می دهد...

خدایا...

خدایا

خدایا مگذار دعا کنم که مرا از دشواری های زندگی مصون داری

بلکه دعا کنم تا در رویارویی با آنها بی باک و شجاع باشم.

مگذاراز تو بخواهم درد مرا تسکین دهی

 بلکه توان چیرگی برآن را به من ببخشی.

 

Image hosting by TinyPic

 

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست

 

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست

 

تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم

 

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست

 

تنهایی را دوست دارم زیرا

 

 در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد

 


رندی را گفتند : درد بی درمان چیست؟

گفت : غم عشق...

پرسیدند : غم عشق چگونه طاقت فرسا شود؟

گفت : در فراق یار...

گفتند : فراق یار چگونه جلوه گری کند؟

گفت : با آه جگر سوز.

پرسیدند : جانکاه تر از غم عشق و فراق یار وسوز جگر؟

گفت : آن است که عاشق از ابراز عشق به معشوقش درماند.

گفتند : چه سازد عاشقی که به این درد مبتلا ست؟

گفت : تنها بماند و بسوزد و بسازد...

پرسیدند : حاصل سوختن و ساختن؟

گفت : مرگ جان و حیات جسم . . . بمیرد قبل از آنکه بمیرد.

گفتند : چگونه؟

گفت : درموت جسم فانی شود و روح باقیست..

اما عاشق سینه سوخته ناتوان را روح بمیرد و جسم در حیات

پرسیدند : اگر فی الحال خرقه تهی کند؟

گفت : جاودانه در بهشت خواهد ماند.

گفتند : نقری که برازنده سنگ مزارش باشد؟

گفت :

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد شد


( چالژ )

قلبی از آینه داری


رگی از نور


چشمانت پر از نور ایمان


دستانی چون بال پرنده داری


تو ای غریبه ترین غریبه!!!


نیمه شبی


از چشمانت چون دانه های اشک خواهم ریخت


و لبانم پر از بوسه های نور خواهد شد


خواهد آمد


روزی که تو می شوی بهانه هر شعرم


ای ابدی ترین چشمه محبت!!!


(شایان نجاتی)

بیا اینجا بنشین کنار من. وقتی تمام تو می شود منِ من. وقتی روزها را دست می کشیم و هیچ گردی روی خاطره لحظه هامان ننشسته. تو بگو سالی گذشت ! من می گویم همین دیروز ! نه همین لحظه پیش، همین لحظه.  می دانی به چه می مانیم. نشسته ایم پشت در پشت و تکیه کرده ایم به آرامی به یکدیگر. نگاهمان دور است و این فاصله را حس نمی کنیم مگر دمی که تکیه گاه هم نباشیم. که حضورت برود از احساس تیره پشت من، آنوقت من واژگون شده ام. نشده ام که؟ پس هستی و تکیه کرده ام به تو. بگو روبروی من پنجره ایست رو به دیوار! می گویم باشد. بگو روبروی تو هزار در تو در تو ست، باشد. بگو نشسته ایم رو به تاریکی و کسی نیست که شمعی روشن کند! باشد ... باشد. عین نوری شمع را چه حاجت وقتی هستی می بینمت، می بینی ام و همین کافی است.

گفتی لحظه ای با تو بودن را به دنیا نمی دهم.

گفتم: همه دنیا اینجاست.

گفتی هستی وقتی برای حس تو یک بوسه فاصله است

گفتم سرخ شده همه چیز

گفتی داغم، داغ بودن تو. تمام بیا

گفتم تمام منی

...
می بینی کلام با ماست. وقتی می ایستم روبروی تو و از حرکت دوار الکترونها حرف می زنم. وقتی بارها را برمی دارم و می گذارم. وقتی پیوند ها تشکیل می شود و ساختار نو می شود. وقتی دلم می گیرد از شکست پیوند ها! تو بگو گرماگیر. می گویم: نیست توان آن که بگسلم! کلاس از هم می پاشد و من سیر می کنم در آسمان، روی ورق هایی که قانونها را نوشته اند. مبهم و بی معنی! از میان تیله ها می روم تا لبه طاقی پنجره و کوه می آید مقابلم کوه بیستون.

می دانی اینجا که هستم. باید میان هر کلامم یکبار ذکر فرهاد بگیرم تا قانونها را دوباره معنی کنند و هر بار عشق بماند و تو. باید تار عنکبوتهای ذهن خاک گرفته شان را بتکانم هر بار بی هیچ قانونی تا تجربه کنند عاشقی را هر بار که بیستون می آید تا دم گلوی خشک من. هر بار که نگاه می کنم به تو، وقتی می آیی روبروی من می نشینی، خط می کشم روی همه آموخته هاشان.

 

خدایا...

ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاریست

عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاریست

نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاریست

تو نسیم خوش نفسی من کویر خار و خسی

گر به فریادم نرسی همچو مرغی در قفسم

تو با منی اما من از خودم دورم

چو قطره از دریا من از تو مهجورم

ای نامت از دل و جان در همه جا به هر زبان جاریست

عطر پاک نفست سبز و رها از آسمان جاریست

نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاریست

با یادت ای بهشت من ، آتش دوزخ کجاست؟

عشق تو در سرشت من با دل و جان آشناست

چگونه فریادت نزنم! چرا دم از یادت نزنم؟

در اوج تنهایی اگر زمین ویرانه شود جهان همه بیگانه شود

تویی که با مایی

علیرضا افتخاری

عجب بالا و پایینی داره دنیا                        عجب این روزگار دلسرده با ما

یه روز دور و ورم صد تا رفیق بود                   ولی امروز ببین تنهای تنها

خیال کردم که این گوشه کنارا                     یکی داره هوای کار ما را

یکی هم این میون دلسوز ما هست             نداره آرزوی آزار ما را 

 

خدایا مگذار نفسم چراگاه شیطان شود،

اگر چنین است جانم بستان که بار گناهم از این سنگین تر نشود.

غم...

خدایا شکرت که غم را آفریدی ، درد را آفریدی ، دلتنگی را آفریدی ، اشک را آفریدی
چرا که اگر همیشه می خندیدم و شاد بودم تو را از خاطر می بردم

این واقعیت است ؛ من انقدر نمک نشناس هستم که تنها تو را در غم هایم صدا می کنم
چرا که شانه هایم توان تحملشان را ندارد .

 

اگه یه روز من مُردم و تو منو دوست داشتی پنج شنبه ها بیا سرِ مزارم و گلِ سرخی رو روی قبرم بذار

تا همیشه اون گلی که بهت داده بودم رو به خاطرم بیارم ...

 

ولی... اگه تو مُردی ... من فقط یه بار میام مزارِت .. میام و اون دسته گلِ سفیدِ مریم رو که با خون خودم سرخشون کردم ،

 برات هدیه میکنم وعاشقانه کنارت جون میدم تا بدونی هیچ وقت تنها نیستی...

 

امشب از درد نالیدم کاش می دانستی بیش از آنکه درد جسمم را بیازارد روحم را در هم می شکند.

امشب به اندازه تمام ثانیه های عمرم بر تو بر خویش و بر تنهائی و چشمان بارانی ام که در انتظار ماندند گریستم.

کاش بودی و دست های تنهایم را می فشردی و من سر بر سینه مهرت می گذاشتم تا بغض و ناباوری ام را برای همیشه به گور فراموشی بسپارم

سکوت

 

در سکوت می توان نگاه را معنا کرد و آن را با عشق به دل پیوند زد

 می توان بهار را به دیدار برگهای خزان زده برد و برای رازقی های امید از عطر دوست داشتن گفت

 می خواهم سکوت کنم و تنها به حرف نگاهت گوش کنم...

 

هیچگاه آخرین نگاهت را فراموش نمی کنم
نگاهی سرشار از عشق صمیمیت و محبت
امروز سالها از آن روز می گذرد
ولی تو هر گز بر نگشته ای
صدایت در گوشم زمزمه می شود
و نگاهت در ذهنم مجسم
ولی من تو را می خواهم نه خیالت را

 

 

 

اگر بگریم گویند که عاشق است
اگر بخندم گویند که دیوانه است
پس می گریم و می خندم
که بگویند یک عاشق دیوانه است

عبرت

 

عبرت چه واژه زیبا اما غریبی ست!!

شنیدم آنان که از گذشته خود عبرت نمی گیرند چاره ای جز تکرار آن ندارند

...........و آن جا بود که فهمیدم چرا زندگی ما تکراریست!!!!

 

 

جای دسته گلی که فردا بر قبرم نثار می کنی

امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن.......

به جای سیل اشک که فردا بر مزارم می ریزی

امروز با تبسمی شادم کن.......

به جای آن متن های تسلیت گونه که فردا در روزنامه ها برایم می نویسی

امروز با پیام کوچکی خوشحالم کن........

من امروز به تو نیاز دارم نه فردا....

 

انتظار واژه غریبی است...

    واژه ای که روزها یا شاید هم ماههاست

که با آن خو گرفته ام.

که چه سخت است انتظار...

هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظارهای فردای من!

 

خواهم ماند تنها در انتظار تو

چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو! نمیدانم؟

 

شاید روزی بخوانند بر تو عشق مرا

می دانم روزی خواهی آمد می دانم

 

گریان نمی مانم؛ خندانم!

برای ورودت ای عشق

 

وقتی که به یادت می افتم

به یاد خاطراتت...نامه هایت را مرور می کنم؛

 

یک بار...نه...بلکه صدبار

وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد

 

دیگر ساعتی بر دست  من نخواهی دید

مِن بعد عبور  ریز  عقربه ها را مرور نخواهم کرد

وقتی قراری ما بین  نگاه  من

و بی اعتنایی نگاه  تو نیست

ساعت به چه کار  من می آید؟

می خواهم به سرعت  پروانه ها پیر شوم

مثل  همین گل  سرخ  لیوان نشین

که پیش از پریروز شدن  امروز

می پژمرد!

دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم

بعد بیایم و با عصایی در دست

کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم

تا تو بیایی

مرا نشناسی

ولی دستم را بگیری و از ازدحام  خیابان عبورم دهی

حالا می روم که بخوابم

خدا را چه دیده ای

شاید فردا

به هیأت پیرمردی برخواستم

تو هم از فردا

دست  تمام پیرمردان  وامانده در کنار  خیابان را بگیر

دلواپس نباش

آشنایی نخواهم داد

قول می دهم آنقدر پیر شده باشم

که از نگاه کردن به چشمهایم نیز

مرا نشناسی

شب بخیر...

 

کاش می شد اشک را تهدید کرد ، مدت لبخند را تمدید کرد ،

کاش می شد از میان لحظه ها ، لحظه دیدار را نزدیک کرد.

 

اگر کسی می گویدکه برای تو میمیرد دروغ میگوید!!!

حقیقت را کسی می گوید که برای تو زندگی میکند.

چه قدر سخته...

 

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی‌ ، حس کنی هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له شده....
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی....
چه قدر سخته وقتی
پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی
تا نفهمه هنوزم دوسش داری.......
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب بگی : گل من باغچه نو مبارک...

 

   عشق همچون هوا در همه جا جاریست

   تو قدری عمیق تر نفس بکش.

 

 

گفتگو با خدا...

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»

پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»

من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»

خدا جواب داد....

« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»

«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»

«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»

«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم:

«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»

خدا پاسخ داد:

« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»

« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»

«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»

« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»

« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»

« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»

« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»

« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»

و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»

خدا لبخندی زد و گفت...

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»